هر موقع یک سنگ توالت میبینم دلم برایش میسوزد
(این پست اندکی کثیف و بیش از حد پوچ هست.
به خاطر کثیفیش پیشاپیش عذر میخوام، ولی مسئول پوچ بودنش من نیستم.)
طراحی و محاسبات خیلی پیچیده برای ساخت یک سنگ توالت.
به خاطر بلایی که هر روز چند دفعه، برای سالهای متوالی و طولانی، بدون تعطیلی و استراحت، در عزا و عروسی، توسط آدمهایی در سنین و شخصیتها و طبقات اجتماعی مختلف بر سرش میآید؟ نه! قضیه پیچیدهتر از این حرفهاست.
شاید اگر از ابتدای عمرش چنین تقدیری برایش رقم خورده بود آنقدرها زجر نمیکشید. اگر از همان هنگامی که خودش را شناخته بود، در جای مخصوصش نصب شده بود و از آن زاویه به دنیا نگاه میکرد (حتی نمیخواهم لحظهای از «آن زاویه» به دنیا نگاه کنم!) امروز حال بهتری میداشت. احتمالا در آن صورت تنها چالشی که امروز میداشت مشکل افسردگی به خاطر یکنواختی زندگیش بود، شاید حتی همین مشکل را هم نمیداشت، گفتم که آدمها در طول این سالها تغییر میکردند و هر کدام با خودشان مقداری هیجان و تغییر به ارمغان میآوردند.
مشکل اصلی در مورد یک سنگ توالت جایگاه فعلیش نیست، جایگاه قبلیش است.
احتمالا وقتی چشم به این جهان باز کرده خودش را در میان تعداد زیادی از دوستانش دیده، دوستانی که همه لباسی سفید به تن کرده و از تمیزی برق میزده اند. البته هر کدام هم با طرحهای منحصر به فردشان زیبایی خاص خودشان را داشتهاند. حتی شاید با تعداد زیادی از ظروف چینی در یک انبار نگهداری میشدهاند، لابد وقتی به آنها نگاه میکرده زیر لب پوزخندی میزده و به وزن زیاد و لعاب بیشتری که برای ساختنش به کار رفته به خود میبالیده. حتی میان سنگهای توالت این عقیده وجود داشته که در خانههای اعیانی شهر، از آنها به عنوان یکی از لوکسترین وسایل خانهها استفاده میشود. البته برخی هم عقیده داشتهاند از سنگهای توالت هم مانند ظروف چینی برای غذا خوردن استفاده میشود، ولی گرانترین و مهمترین و چشمگیرترین غذا را درون آنها میریزند و وسط سفره میگذارند.
تمام شواهد ظاهری قضیه هم این موضوع را تایید میکردهاند. حتی وقتی که سنگ توالت را به ویترین مغازه منتقل کردند. مغازهای بسیار شیک با نورپردازی عالی. او را پشت ویترین قرار دادند، طوری که زیر نور مغازه برق میزد و منحنیها و طرحهای زیبایش را به عابران نشان میداد.
تا آن روز چقدر احساس خوشبختی میکرد، خدا را به خاطر تمام نعمتهایش سپاسگزار بود و برای رسیدن به جایگاه واقعیش در خانهها لحظهشماری میکرد.
بقیهی داستان را خودتان بهتر میدانید.
به قول چارلیچاپلین:
خوشبختی، فاصلهی «چشم باز کردن به دنیا» تا «دیدن حقیقت آن» است.
-------------------
پانوشت:
امیدوارم روح چارلی چاپلین منو به خاطر این جعل ببخشه.