در جستجوی الگوها: مجلس گرم کن های ایلان ماسک، روایتگری رامبد جوان از خوردنی ها

پیش نوشت:

در این نوشته خیلی صحبت کرده ام، علت اصلیش اینه که مدت ها بود می خواستم این پست رو بنویسم و نمی تونستم و مدام فکرم حولش می چرخید و چیزمیز بهش اضافه می کرد.

پیشنهاد می کنم با توجه و تمرکز کافی، و سر فرصت بخونید. مخصوصا اگه بخواید ویدیوها رو هم کامل نگاه کنید احتمالا بیش از نیم ساعت ازتون وقت خواهد گرفت.

 

بدی های معلم های خوب یی که خیلی چیز می دونن

1.

معلم هایی که خیلی چیز می دونن، همون قدر که می تونن به شدت الهام بخش باشن در معرض این خطر هستن که خلاقیت و استقلال آدم رو کور کنن و اونقدر چیزهای خوب به آدم یاد بدن که چشمه های درونیِ خودِ آدم رو بخشکونن.

2.

همین طور ممکنه چیزهایی که خودِ آدم می تونه با تامل بیشتر و سختی بیشتر به دستشون بیاره و لذت و عمق بیشتری رو باهاشون تجربه کنه، سریع در خدمتش بذارن و نه تنها باعث بشن لذت کمتری از فهمش ببره، بلکه کاری کنن دانسته های آدم از عمق کمتری برخوردار باشه.

3.

در کنار همه ی این ها، آموزش اگه درست انجام نشه، به جای این که دانش آموز عاشقِ فکر و فهمِ خودش بشه، و بهش تکیه کنه، باعث می شه دانش آموز عاشقِ معلمش بشه و کمتر از فکرِ خودش فکرِ معلمش رو دوست داشته باشه و بیشتر از خودش به معلمش تکیه کنه.

 

به همین خاطر به نظرم می رسه اصلا معلمِ خوب کسیه که:

اولا: تشنگیِ دانش آموز رو با چشمه های وجودِ خودش سیراب کنن. (یک راهِش اینه که به دانش آموز آب ندن و فقط تشنه ترش کنن!)

دوما: متعهد باشن به سختی کشیدن دانش آموز، برای این که دانش آموز عمیق تری داشته باشن.

و سوما: دانش آموز رو مستقل بار بیارن، به این معنا که زیربنای تمامِ تفکراتش فهمِ خودش باشه، نه فهمِ دیگری.

 

چگونه مواظب باشیم معلم هایی که خیلی چیز می دونن، به معلم های بدی برایمان تبدیل نشوند؟

به همین خاطر بخشی از معیارهای مهمِ من برای انتخاب معلم همین سه مورد هست. 

و مخصوصا، مخصوصا خودم حواسم هست رابطه ام رو با معلمم بر مبنای همین سه مورد تنظیم کنم، یعنی:

حواسم باشه فقط وقتی از معلمم کمک بگیرم که می خوام چشمه ی تفکرات خودم رو عمیق و وسیع تر کنم، نه این که از معلمم آب بخوام.

حواسم باشه قراره توی یادگیری سختی بکشم، و اصلا بدون سختی کشیدن یادگیری اتفاق نمی افته. ایده آلم در این زمینه اینه که اگه معلمم فقط در حدِ یکی دو کلمه به اسمِ کتابی اشاره کرد، من موظف هستم اون کتاب رو کامل و با دقت بخونم، به نظرم این یکی از حق های استاد به شاگردش باشه.

و حواسم باشه تا چیزی رو خوب نفهمیده ام بهش استناد نکنم و جزو زیربنای تفکراتم قرارش ندم. حتی اگه معلمی که می دونم خیلی می دونه اون رو گفته باشه.

 

قضیه ی فراکتال ها و محمدرضا شعبانعلی

ولی با همه ی این حرف ها خیلی از اوقات یه سری مفاهیم از زیر دست آدم در می رن و معلم های خوب با حرف های درخشانشون فرصتِ کشف و لذتِ اون رو از آدم می گیرن.

یک نمونه اش حرف های معلم خوبم، محمدرضا شعبانعلی، درباره ی مفهومِ فراکتال ها بود. هرچند قبلا به این موضوع فکر کرده بودم، حتی این شانس رو داشتم که به طور واضح این جمله رو بیان کنم: "به نظر میاد دنیا شباهت زیادی به فراکتال ها داشته باشه، توی موضوعاتی که ظاهرا هیچ ربطی به هم ندارن می شه شباهت ها و الگوهای خیلی زیادی پیدا کرد. گاهی اوقات تحلیلِ یک موضوع در ابعادِ خیلی بزرگ هیچ فرقی با تحلیلش در ابعادِ خیلی کوچیک نداره. به شباهتِ منظومه ی شمسی با اتم ها نگاه کنید. همین طور به شباهتِ وقایع تاریخی، یا شباهت آدم ها و کلا هر الگو و شباهتی که می بینید ...." 

ولی باز هم محمدرضای شعبانعلیِ باهوشِ پرتلاش، با این محتوای فوق العاده ای که تولید کرده، لذتِ یک سری فهم ها رو از من گرفت، و توضیحات بیشتری درباره ی این مفهوم داد. متاسفانه معلم های خوبِ من، این سه نفری که بهشون لینک داده ام، خیلی وقت ها این کار رو با من کرده اند. اولش خیلی کیف کرده ام، ولی بعدش لجم در آمده:

درسته که تقریبا (شاید هم دقیقا) همه ی حرف های مهم و کلیدی قبلا گفته شده، ولی باز هم تا وقتی که یک مفهوم رو به طور مشخص از کسِ دیگری نشنیده ای و فکر می کنی فقط خودت بهش رسیده ای، یک لذت خاص رو تجربه می کنی. تا این که مثلا می بینی 1000 یا 2000 سال پیش فرد دیگری خیلی کامل تر و دقیق تر از تو همون حرف رو زده، و اون موقع است که دیگه اون لذتِ خاص رو نداری، و با این حقیقت مواجه می شی که تو خیلی هم آدم خاصی نیستی، یعنی در واقع هیچی نیستی!

 

در جستجوی الگوها (شاید خلاصه ی هر آن چه که می دانم)

در ادامه ی بحثِ فراکتال ها می خوام چند جمله اضافه کنم:

"شاید نوعِ درکِ ما از جهان و روشی که مغزِ ما سیم کشی شده، باعث شده باشد جهان را به صورت فراکتال فهم کنیم. یعنی نحوه ی طبقه بندیِ اطلاعات در مغز به همین صورت است. و این که کارِ مغز ما دسته بندی و انتزاع مفاهیم و تقلیل و مدل سازی شان هست. به بیان دیگر، وقتی که  مغز بخواهد به قبل از الگویابی فکر کند، گویی قرار است به خودش فکر کند."

علتِ این که آدم بیسواد و بی مطالعه ای مثلِ من به خودش اجازه می ده جمله های بالا رو بگه، تقریبا تمامِ تجربیاتیه که با تفکراتش داشته. وقتی که دنبال یک نخ تسبیح درباره ی تمام دانسته ها و افکارم می گردم به همین الگویابی می رسم. این که مدام دنبالِ شباهت ها (و تفاوت ها) می گردم. و در قدم های بعدی دنبالِ شباهت های شباهت ها (و سه حالتِ دیگر) می گردم.

و اگه بخوام تنها یک مهارت درباره ی تفکر رو به دیگری توصیه کنم، همین مهارتِ الگویابیه.

دقت کنید که با الگویابی به دنبالِ هیچ یقینی نیستیم، تنها ظن هامون رو بهتر و بهتر جهت دهی می کنیم. (این رو گفتم که هر موقع کسی که دنبالِ یقینه خواست یقه ام رو بگیره، به این جمله استناد کنم.)

 

یک مثالِ ساده به مناسبت محرم؛ ایلان ماسک و رامبد جوان چقدر شبیه محمود کریمی شده اند!

این ویدیوها رو چند ماه پیش دیده ام و برام خیلی جالب بودن. مغزِ الگویابِ من موقعِ دیدن این ویدیوها حس می کرد توی هیئت نشسته.

اولیش فکر می کنم مراسم بازگشایی کارخونه ی ایلان ماسکه، "yes, yes"هایی که ملت با صدای بلند و به طور اغراق شده موقع حرف های ایلان ماسک می گفتن منو یادِ "جاانم، ایول الله، هووو"هایی انداخت که مجلس گرم کن های هیئت ها می گن. :) و از این جهت برام جالب بود که موقع شنیدن فریادهای توی هیئت فکر نمی کردم خارجی های باکلاس هم ازین کارا بکنن. مخصوصا دیده بودم مثلا توی مسابقات والیبال عین بچه آدم سر جاشون نشسته اند و آروم تیمشون رو تشویق می کنن. (در کنار ایرانی هایی که توی ورزشگاهاشون طبل و شیپور میاوردن و ...)

همچنین فکر می کنم این ویدیو برای دوستدارانِ این مفاهیم جذاب باشه: "تکنولوژی"، "آمریکا"، "ایلان ماسک" و "همتِ بلند و کارِ عظیم".

دانلود با لینک مستقیم یا تماشای آنلاین: (حدود 15 دقیقه و 50 مگ)

 

 

این ویدیو جالب تر از ویدیوی قبلیه.

رامبد جوان داره با سام درخشانی درباره ی غذاها حرف می زنه، 

جدا از فضای خیلی شیرین و دوست داشتنی ای که این گفتگو داره

خیلی خیلی خیلی شبیه روضه خونی های محمود کریمیه. نوعِ روایت کردن، استفاده از بدن و احساسات موقعِ روایت، همراهیِ سام درخشانی و افراد داخل استودیو با گفتنِ "وای ی ی" و مخصوصا جایی که یک نفر از تماشاچیا وقتی اسمِ کله پاچه میاد می گه "اَه" و رامبد جوان سرش داد می زنه: " چی؟ اَه؟ برو بیرون از خندوانه!"

حتی اگه یک کلمه از این پست رو هم نخونده اید پیشنهاد می کنم این ویدیو رو حتما ببینید.

دانلود با لینک مستقیم یا تماشا: (حدود 5 دقیقه و 15 مگ)

 


موضوعاتِ مرتبط:
الان نمیدونم تشکر کنم از این قضیه یا نه
اخه این چ مقوله ای بود باز کردی مرد مومن
ذهن من الگو یاب نبود که
حالا شروع کنی الگویابی
همینو کم دارم فقط :-D
خیلی افسارش دست من بود
ولی رامبد جوانه خیلی شبیه بود به هیئتا انصافا

:)

اتفاقا الگویابی الان برای تو خیلی بده، تو اصلا این کارو نکن!

خودمم همین فکرو میکنم
حتماکنترل میکنم
سلام
علم اونقدر زیاد و گسترده شده که امکان این که ادم خودش به هر چیزی که نیاز داره برسه خیلی کمه. 
از ویژگی های معلم خوب اینه که اولا تشخیص بده برای من کدام علم لازمه و دوما تشخیص بده کدام یک از این علم های لازم رو خودم باید بهش برسم و کدام یک رو خودش باید بهم بگه!!
البته چنین معلمی معمولا یافت می نشود.

به به!

سلام. :)
نه تنها این چیزی که تو گفتی، 
بلکه نوعی تناقض توی اون بخش از نوشته ام وجود داره، اصلا خصوصیت معلم همینه که بهت چیز یاد می ده، یعنی طبیعتا مقداری از لذت کشف رو ازت می گیره.

به نظرم تقریبا معلم چیزی نباید بگه، بیشتر مسیر رو نشون می ده. روی همین حساب که یادگیری یک کار فردیه به نظرم. (تسهیلش کار معلمه)

نمی دونم یافت می نشود، یا ما آدم های بدشانس و بی رابطه ای هستیم که توی دنیای واقعی به تورمون نخورده. (حس می کنم این سه تا معلمی که لینکشون توی صفحه ی اولم هست، این خصوصیت رو دارن تقریبا.)

محمدرضا شعبانعلی ۲۲ مهر ۹۵ , ۱۳:۰۹
ادریس جان.
بدون اینکه وقتت رو با تعارفات و تشکر از لطفی که به من داری بگیرم، دلم می‌خواست یه تجربه‌ی مشابه رو بگم.
می‌دونی که من تقریباً معتاد به کتاب محسوب می‌شم.
به خاطر همین تقریباً چند روز یک بار، متوجه می‌شم که یک موضوعی که به نظرم خیلی جذاب بوده و کشفش مهم بوده، بقیه کشف کردن.

مدتیه که شروع کردم به خوندن مقدمه‌ی ابن خلدون.
احتمالاً می‌دونی که خیلی‌ها پدر جامعه شناسی مدرن می‌دوننش.
حداقل اینکه که تئوریزه کردن مفاهیم متعددی رو (از جمله مالیات و طبقات اجتماعی)‌ این آدم انجام داده.

احساس کردم دو نوع رنج رو زیاد تحمل کرده:
مطالبی رو خودش فهمیده و بعد دیده که قبلاً گفته‌اند.
مطالبی رو کشف کرده و دیده که بعداً هم حرفش رو نفهمیده‌اند.

به شکل‌های مختلف به این مسئله اشاره کرده.
نقل به مضمون، می‌تونی جملات زیر رو بارها در حرف‌هاش بخونی:

کاشف بودن، به معنای کشف یا فهم موضوع «جدید برای همه‌ی جهانیان» نیست. بلکه به معنای کشف موضوعی است که برای تو جدید باشد.
همچنانکه کاشف بودن، به معنای تایید کاشف بودن تو توسط دیگران نیست.
چه بسا بسیاری چیزها را بفهمی که قرن‌ها پس از تو، باید دوباره کشف شود.
اما اینها هرگز از اعتبار تو به عنوان یک کاشف کم نمی‌کند.

خیلی متشکرم از کامنتتون.

می فهمم چی می گید.
و خوشحالم که این تجربه ی کاشف بودن رو توی یکسال اخیر در همراهی با شما تجربه کرده ام. :)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">