درستی و فایده (در گفتگو با مرتضی خیری)
مرتضی خیری توی وبلاگش یه پست با عنوان «درستی و فایده» گذاشته.
محمدرضا هم اخیرا یه سری نوشته دربارهی ایدهآلیسم و ماکیاولیسم و پراگماتیسم داره مینویسه.
من به این موضوع علاقمندم و یه سری چیزا دربارهش به ذهنم میرسه. البته همون طور که محمدرضا گفته، نوشتن دربارهی این موضوع باید با حوصله و با تفصیل صورت بگیره، اگه من ادعا میکنم ایدهآلیست هستم (که هستم) باید ببینیم منظورم چیه. به همین خاطر فکر میکنم بخشهایی از این نوشته براتون گنگ باشه. میتونیم دربارهش گفتگو کنیم.
فعلا دوست دارم چندتا نکته رو دربارهی مطلب مرتضی بنویسم.
(بخشهایی رو از مرتضی نقل میکنم و چیزهایی مینویسم.)
۱.
فرض ها:
1) فرض کنیم کار x مطلقا کار درستیه.
2)من "آگاهی" ای در مورد اینکه کار x چرا درسته، ندارم.
سوال:
آیا کار x برای من هم کار درستی خواهد بود.
مفهوم آگاهی از نظر من:
هر علمی که منطقا باعث حرکت بشه. هر دانستهای که در صورت عمل نکردن بهش مستحق ملامت باشیم.
در مثال روزه، ممکنه ما دلایل فقهی قضیه رو ندونیم، ولی به فقیهی که اینو گفته اعتماد داشته باشیم. اینطوری به نظرم «آگاهی داریم».
در همین مثال اگه به فقیه اعتماد نداشته باشیم، «آگاهی نداریم».
و جواب سوال از نظر من:
خیر.
اولا عقل حکم میکنه،
اگه از روی آگاهی و علم کارهامون رو انجام ندیم پس از روی چی انجام بدیم؟!
من به هیچ صورت نمیتونم بپذیرم که کارهایی رو بدون دانستن سودمندیشون انجام بدم. از نظر منطقی مشکل داره.
ثانیا قرآن میگه،
من حرفهای قرآن رو به صورت تعارف نمیفهمم، وقتی خدا میگه از چیزی که علم نداری پیروی نکن، من این حرف رو جدی میگیرم، بعدش اگه خود خدا هم چیزی بگه که با علمم تناقض داشته باشه ازش نمیپذیرم، چون خودش قبلا بهم دستور داده. (و اصلا قبل از دستور خدا، عقلم بهم میگه. تکرار میکنم، قبل از عقل به نظرم امکان نداره از چیز دیگهای اطاعت کرد.)
۲.
اگه من ندونم اینی که میخورم سَمّیه، آیا منو نخواهد کشت؟
سوال خیلی کلیدیای هست در بحثهای دینی.
آباء ما (پدران جسمی و فکری و اجتماعی) برای این که دینشون رو به ما غالب کنن خیلی از این استدلال استفاده کردهاند.
درسته، تو هنوز به این نرسیدی که حجاب خوبه، ولی فعلا حجاب سرت کن.
تو نمیدونی چرا باید نماز بخونی، ولی فعلا بخون.
تو نمیدونی خدا کیه و کجاست، ولی فعلا قبولش کن.
امان از این دین «فعلا»ی! فعلا دینداری میکنیم، «امیدواریم» که بعد از مرگ بفهمیم درست زندگی کردهایم.
چرا؟ چون سم میکشه، حتی اگه ندونی که سمه.
یه نکته: قرآن هیچ وقت از این استدلال استفاده نمیکنه. توی نوشتهی بعدی در این باره توضیح میدم.
و جواب من به این سوال:
چرا میکشه.
ولی خب که چی؟ چه نتیجهای میخوای بگیری؟
اگه میخوای به این برسی که محتاطتر باشم و علم اندکم فریبم نده و با دقت قدم بردارم، باشه، حرفت منطقیه، میفهممش و بهش عمل میکنم.
ولی اگه منظورت اینه که هیچی نخورم، چون شاید سمی باشه.
یا اگه منظورت اینه که هر کاری که تو گفتی رو بکنم، که یه وقت نمیرم.
به نظرم حرفت اصلا منطقی نیست.
اگه این سمه، شاید بتونی با یه آزمایش این رو بهم نشون بدی.
متوجهم که نقشهای که از زندگی در دست دارم نقصهای زیادی داره، ولی این تنها نقشهایه که میتونم باهاش حرکت کنم. نقشهای که ادعا میکنه کاملترین و دقیقترین نقشه است، شاید مزخرفترین نقشه باشه! تا وقتی بهتر بودن نقشهی تو ثابت نشده باشه، من ترجیح میدم (و ناچارم) با نقشهی ناقص خودم توی چاه بیفتم.
۳.
من به شخصه فکر میکنم مثلا در مورد احکام دینی لازم نیست به نظر خودم عمل کنم؛ حتی اگه هیچ آگاهی ای در مورد خوب یا بد، مفید یا غیرمفید بودن اون کار ندارم. اما در سایر موضوعات فکر میکنم باید با توجه به فکر و عقیده ای که خودم دارم، عمل کنم.
با توجه به چیزایی که گفتم فکر میکنم مشخص باشه که من با این جمله موافق نیستم، و در جوابش میگم:
و لا تقف ما لیس لک به علم، ان السمع و البصر و الفواد کل اولئک کان عنه مسئولا.
از چیزی که به آن علم نداری تبعیت نکن، همانا چشم و گوش و قلب مورد بازخواست قرار میگیرند.
(و یادآوری میکنم، از نظر من گوش کردن به حرف مرجع تقلیدی که به خودش و روش علمیش اعتماد داریم مصداق عمل بر مبنای علم هست.)
یه چیز دیگه هم میخوام در اینباره بگم:
چرا در برخورد با مسائل دینی معیارهایی غیر از زندگی عادیمون داریم؟
چند شب پیش خانمم یه جا رفته بودن مراسم احیا (من جای دیگه رفته بودم)، آمدن گفتن آخوند مراسم توی سخنرانیش گفته یه نفر که تو دستش مشروب بوده داشته تو کوچه میرفته، پیامبر رو میبینه، به خدا میگه خدایا غلط کردم، آبروی منو جلوی پیامبر نریز، دیگه تکرار نمیکنم. بعد پیامبر بهش میرسه میگه این چیه دستت؟ میگه سرکه است، بعد پیامبر میگه کو کف دستم بریز! (پیامبر چنین شخصیتی دارن؟!) میریزه و میبینه سرکه است. خودش تعجب میکنه و به پیامبر میگه این مشروب بود، چطور سرکه شد؟ بعد پیامبر میگه چون توبه کردی و به خدا اعتماد داشتی خدا هم اینو تبدیل به سرکه کرد.
فقط میخوام دربارهی اتفاق عجیبی که توی این داستان میافته صحبت کنم.
و فقط میخوام یه سوال مطرح کنم.
فرض کنید ما انسان مومنی هستیم و به اینگونه داستانها اعتماد داریم. اگه یه نفر قرار باشه برامون مشروب بیاره، و بعد از کلی انتظار ببینیم با یه مقدار سرکه آمده، ماجرا رو جویا بشیم و اون بگه توی راه به پلیس رسیدم و گفتم خدایا توبه، و مشروبایی که آورده بودم به سرکه تبدیل شدن! ما چی میگیم؟ میگیم چقدر جالب! شبیه اون داستانی که اون شب قدر از اون آخونده شنیده بودیم؟ یا اینکه میگیم چرا مزخرف میگی؟ آخه مگه مشروب خود به خود تبدیل به سرکه میشه؟
به نظرم دومی رو میگیم. چرا بسیاری از ما مومنها استانداردهامون دوگانه است؟ داستانی که در دنیای واقعی با صراحت بهش میگیم مزخرف رو وقتی از یه آخوند روی منبر میشنویم کلی تفسیر و تاویل و احتمال براش قائل میشیم و چندان راحت نمیتونیم ردش کنیم؟ (تازه اگه تفکر انتقادی داشته باشیم، به کسایی که بدون شک این حرفها رو قبول میکنن (در حالی که در زندگی عادی به راحتی ردش میکنن) کاری ندارم.)
دقت کنید، نمیگم چرا رد یا قبول میکنیم؟ میگم چرا به نظر میرسه دوتا مغز داریم؟
دربارهی معجزات هم میشه چنین چیزی گفت. چرا دنیایی که قرآن تصویر میکنه با دنیایی که داریم توش زندگی میکنیم متفاوته؟ چرا در این زمان دریایی شکافته نمیشه، مردهای زنده نمیشه، و شتری از کوه بیرون نمیاد؟*
قبلا هم گفتهام یکی از دلایل دوری ما از قرآن همین تفاوت تفکرها و دنیاهای ما، در اوقاتی که داریم دربارهی دین فکر میکنیم و زمانهایی که داریم زندگی عادیمون رو میگذرونیم، هست.
۴.
حواسم هست که توی این نوشته فقط دربارهی فکر و استدلال چیزهایی نوشتهام. فرآیند انتقال علوم و عمل به علمهایی که میدونیم خیلی گستردهتر از این حرفهاست. ولی این نوشته فقط به بخش کوچکی از این فرآیند پرداخته.
و متوجه هستم که این نوشته میتونست خیلی مبسوطتر باشه. خیلی جاها ادعاهایی بدون استدلال بیان شدهاند و خیلی جاها سوالهایی بدون جواب.
و در آخر به نظرم تیتری که مرتضی انتخاب کرده چندان مناسب نیست. شاید تیتر درستتر چیزی توی این مایهها باشه: رابطهی دانستن فاعل، و درستی مفعول. (چه اسم خسته کنندهای! درست مثل خیلی از جاهای این نوشته.)
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
* سه سال پیش در این رابطه یه پست خیلی گنگ گذاشتهام.
(ادبیات اون زمانم رو الان به کار نمیبرم و دوستش ندارم.)