می دانم که هیچ نمی دانم
می خوام به بهانه ی کتابی از پوپر این پست رو براتون بنویسم. پیشاپیش می گم که توی این نوشته خیلی پر حرفی کرده ام، این پست احتمالا برای کسایی که به فلسفه علاقه ی چندانی ندارن خسته کننده خواهد بود. در ضمن بی سوادیم رو ببخشید.
راستش من هنوز حوصله ی خوندن کتاب هایی که "خود فلاسفه" نوشته اند رو ندارم، یه علتش اینه که احساس نیاز نمی کنم و حتی یه زمانی تقریبا مخالف فلسفه بودم. یه علت دیگه اش اینه که تا حالا چنین تجربه هایی نداشته ام (یا حداقل یادم نمی آد).
البته هر وقت که از دور به آتششون نزدیک شدم، گرمای مطبوعی رو احساس کردم، چه وقتی که گزاره هاشون رو توی کتاب های دیگه خونده ام، چه وقتی که کتاب فوق العاده ی "دنیای سوفی" رو می خوندم، و چه وقتی که حتی توی کتاب فروشی ها و کتابخونه ها کتاب هاشون رو ورق زده ام.
شاید بزرگ ترین مشکلی که با فلسفه و فلاسفه دارم این باشه که ذهنم رو خیلی شلوغ می کنن، حس می کنم خیلی اوقات خوب می فهممشون، اون قدر خوب که حرف هاشون خیلی منطقی به نظرم می رسه، به هر حال آدم های باهوشی بوده اند و بعضا خوب حرف زدن رو هم بلد بوده اند، اون قدر خوب حرف می زنن که همراهشون می شم، همراهِ همه شون! به تمام گزاره های ضد و نقیضشون ایمان میارم، و یادم می ره که مسیر خودم و انتخاب خودم چی بوده، (احتمالا یادتون هست که درباره ی یه تکنیک فکر کردن صحبت کردم، این به اون مربوطه). هر چند به گمانم این یه مشکل شخصیه، مخصوصا وسواس فکریم باعث می شه نتونم "کل نگری" خودم رو حفظ کنم و مدام توی دریای فلسفه غرق بشم .... بگذریم.
ولی همون طور که گفتم از دور گرماشون رو دوست دارم، این کتاب هم یکی از همون کتاب ها بود که می تونستم گرمای تفکر احتمالا مشهورترین و تاثیرگذارترین فیلسوف قرن بیستم رو روی پوست مغزم (!) احساس کنم. کتابی که تشکیل شده بود از چند مصاحبه و دو سخنرانی.
بعضی از چیزایی که از کتاب یادم مونده اینا هستن:
1.
یکی از چیزایی که مکرر در جای جایِ کتاب تنفرش رو نسبت بهش ابراز می کنه "پیچیده گویی" و "رازآلود حرف زدن"ِ فلسفه ی آلمانیه. یک جا می گه هگل با نحوه ی نوشتنش زبان آلمانی رو به گند و کثافت کشید، و ابراز تاسف می کنه از این که هگل تا این اندازه مشهور شد و بعد از او بود که پیچیده گویی به نوعی کلاس تبدیل شد و فرض بر این قرار گرفت که هر کس پیچیده تر صحبت کنه داناتره و داره حرف های مهم تری می زنه.
جای دیگه ای به این اشاره می کنه که وقتی پیچیده گویی می کنید، دیگه کسی نمی تونه نقدتون کنه، حتی نمی تونه بگه حرفتون غلطه! چون دقیق و علمی صحبت نکرده اید.
شاید یکی از عللی که این چنین با رازآلود صحبت کردن مشکل دارن، این باشه که خودشون در زمینه ی علوم طبیعی (فیزیک) کار کرده اند و به همین خاطر زبانِ ساده و دقیقِ علم رو برای فلسفه مناسب تر می دونن.
وقتی این بخش از حرف هاشون رو می خوندم، مدام به یادِ یه سری از عبارات دینی خودمون می افتادم؛ درباره ی جمله ی اخیر حرف بسیاره، می گذرم.
در ضمن به این هم فکر می کردم که در مقابلِ این تخطئه ی جنابِ پوپر، نیچه قرار داره با اون زبان افسونگر و با شکوهش. اگه قرار بود همه به حرف پوپر گوش بدن، کتاب هایی که امروز از نیچه می خونیم، هیچ گاه نوشته نمی شدند.
2.
درباره ی حکومت،
می گفتن که یکی از سوال هایی که در تاریخ فلسفه مدام پرسیده شده، و فیلسوفان بهش پاسخ داده اند، این بوده که "چه کسی باید حکومت کنه؟" و بعد می گفتن این سوال اساسا غلطه، و راه به جایی نمی بره؛ بلکه سوال درست اینه که "چگونه می توان حکومت را، تا حدودی، آن چنان تحت فشار قرار داد که کارهای خیلی زشت و وخیم انجام ندهد؟".
در پاسخ به سوال اول جواب های مختلفی وجود داره: حکومت نخبگان، حکومت توده، ولایت فقیه، و ...
ولی به نظر پوپر نخبگان رو چه کسی تعیین می کنه؟
ولی فقیه رو چطور؟
ما هیچ گاه نمی تونیم بهترین حاکم رو انتخاب کنیم. به همین خاطر این سوال از اساس اشتباهه.
و در پاسخ به سوالِ جدید، پوپر می گه: از این راه که دولت را بتوان برکنار کرد. اساسِ دموکراسی این است که بتوان دولت را بدون خونریزی برکنار کرد. و تنها از این راهه که می شه بهترین دولت ممکن رو داشت.
3.
شاید برای شما هم سوال باشه که چرا آمریکا تا به حال به خاطر بمب اتم عذرخواهی نکرده؟
و چطور چنین کارِ وقیحانه ای رو انجام داده و هنوز به خودش اجازه می ده سرش رو بالا بگیره؟!
توی این کتاب در این باره صحبت می شه، و دلایل منطقی و قانع کننده ی آقای پوپر رو در این باره می خونیم؛ (این جملات با لحنِ تمسخر نوشته نشده، توی این نوشته من طرفِ پوپر هستم!)
این که برای تحلیل دقیق موضوع باید خودمون رو جای تصمیم گیران آمریکایی در اون تاریخ قرار بدیم.
این که آمریکایی ها نگران بودن که هیتلر شروع به ساختِ بمب اتمی کرده باشه و شواهدی هم برای نگرانیشون داشته اند. به همین خاطر مجبور شده اند خودشون زودتر بسازنش.
بعد از ساخته شدن بمب اتم، آمریکایی ها در مقابل این پرسش قرار داشتند که آیا علیه ژاپن از این سلاح استفاده کنند یا نه.
از طرفی استفاده از این سلاح باعث خاتمه ی سریعِ جنگ می شد و از تلفات دو طرف جلوگیری می کرد و مخصوصا جان سربازان و شاید بسیاری از مردمِ آمریکا رو نجات می داد.
در ضمن در اون زمان، فرصت کافی برای تصمیم گیری وجود نداشت.
و به ذهنشون نرسیده که بمب رو روی جزیره ای غیر مسکونی، یا روی یکی از ناوهای جنگی ژاپن بندازن.
در این باره چندتا چیز به ذهنم می رسه، شما شاید بتونید کمکم کنید:
آیا اینطوری هر جنایتی رو نمی شه توجیه کرد؟ مشکل استدلال کجاست؟ استدلال منطقی به نظر می رسه، ولی واقعا آیا اینطوری هر جنایتی رو نمی شه توجیه کرد؟
شاید یه مشکل استدلال این باشه که "مگه هدف از جنگ حفظِ جانِ ملته؟ چیزهای مهم تری از جانِ چند میلیون نفر انسان وجود نداره؟"
به تجربه دریافته ام که با شیطان نمی شه منطقی بحث کرد، شیطان خیلی منطقیه لامصب! (نمی گم این استدلال شیطانیه، فقط می گم این جمله باید گوشه ی ذهنمون باشه.)
شاید اگه یکم تجربه ام بیشتر بود اصلا چنین بحثی رو نمی نوشتم و حین مطالعه با یه پوزخند ازش رد می شدم، و توی دلم یا زیر لب می گفتم "خر خودتی."، ولی هنوز اون قدر تجربه ندارم.
4.
پوپر به فیلسوف خوشبین معروفه، مثلا یه جمله داره که به نظرم خیلی می تونه افکارش رو برامون روشن تر کنه: (تکرار می کنم، خواهشا این جملات را با لحنِ بعضی خبرگزاری ها و کانال های بصیرت پراکنِ تلگرامی نخونید، من توی این نوشته طرفِ پوپر هستم، بدون هیچ طعنه ای، بدون هیچ تمسخری، بدونِ هیچ خشمی.)
"ما امروز در غرب اروپا و در ایالات متحده ی آمریکا، در دنیای به مراتب بهتر و عادلانه تر از آن چه تا کنون وجود داشته زندگی می کنیم. هر کس بخواهد، می تواند فورا آن را ببیند."
با تامل روی این جمله، از نگاهِ پوپر، می شه چیزهای زیادی یاد گرفت ....
شاید، شاید، شاید، شهرتِ ایشون هم به همین خاطر باشه، وقتی در این حد به آمریکا حال بدی و ازش تعریف کنی، طبیعتا قوی ترین رسانه ها هم به خدمتت در میان.
خود پوپر در جایی از همین کتاب می گه از حرف های من خیلی استفاده ی تبلیغاتی شده، و اصلا اون طور که دوست داشته ام حرف هام فهمیده نشده اند. اصلا خیلی از کسانی که سنگِ من رو به سینه می زنن مشهورترین کتابم، جامعه ی باز و دشمنان آن، را هم نخوانده اند.
امید وارم خسته تون نکرده باشم، و به اندازه ی یک گفتگو درباره ی یک کتاب، براتون لذت بخش بوده باشه.
راستی همون طور که می دونید، اگه این کتاب رو دوست داشتید می تونید بهم بگید که بدمش بهتون. :)