طبیعت
سه چهار سال پیش بود که برای اولین بار بهار رو حس کردم. سبزیِ درخت ها شگفت زده ام می کرد. اصلا برام عجیب بود، انگار اولین بار بود که بهار رو می دیدم. نسبت به بهار شبیه بچه ها شده بودم، بچه هایی که در برخورد با هر چیزی ازش شگفت زده می شن، بچه هایی که به "چیزها" عادت نکرده ان و توی هر برخوردشون چیزای جدیدی یاد می گیرن.
تا جایی که یادم میاد اون موقع جزء اولین بارهایی بود که رابطه ی آگاهانه با طبیعت رو تجربه می کردم. طبیعت بهم چشمک می زد، شگفت زده ام می کرد، باهام صحبت می کرد، به شعفم میاورد، و غرق در لذتم می کرد. رابطه ای که نتیجه اش تولیدِ احساساتِ جدید و دانسته های جدید و توانایی های جدید بود ....
از شروعِ یه رابطه گفتم، رابطه ای که امیدوارم تا آخر عمرم ادامه داشته باشه و مدام عمیق تر بشه. (مثلا با فنا شدنِ بدنم در طبیعت :) )
------------------------------------------
- این نوشته رو بعد از دیدنِ این عکس:
در کامنت های این آدرس، نوشتم. (این عکس می تونه یکی از شوخ طبعی های طبیعت باشه، به گلبرگ های این گل دقت کنید!)
- حدود 2 3 سال پیش برای اولین بار ابرها رو تجربه کردم.
- فکر می کنم این تجربه و این رابطه ای که گفتم رو با خیلی چیزهایی که فکرشم نمی تونیم بکنیم، می شه داشت. مثلا قرآن. (اولین باری که سوره ی الرحمن رو خوندم حس کردم خدا شوخیش گرفته!)