چرا با دیدن این عکس اشک توی چشمام حلقه میزنه؟
این عمو اسماعیله، عموی مامانم، برادر پدربزرگم.
آخرینباری که دیدمش حدود ۱۲ ۱۳ پیش بود، اون موقع ۱۲ ۱۳ سالم بوده.
جالبه بدونید اولین باری که دیدمش هم همون حدودا بود، شاید یکسال پیشش.
هیچوقت یادم نمیره،
اولین باری که دیدمش خیلی برام عجیب بود که مرد به این جوونی عموی مامانم باشه و بهش محرم باشه.
یه بار برامون یه پلاستیک پسته آورد، اون موقع ما خیلی خیلی کم پسته میخوردیم، خیلی تجربهی لوکسی بود برامون.
یه بار هم پای سینامون چسبید به اگزوز موتورش و حسابی سوخت، فکر کنم هنوز هم ردش باشه. :)
مامانم خیلی دوستش داشت، ما هم همین طور. حتی الان که فکر میکنم واقعا محبتش رو توی دلم احساس میکنم.
احتمالا برای همینه که اشک توی چشام حلقه میزنه.
حتما منتظرید که بگم از ۱۲ سال پیش تا الان چه اتفاقی افتاده؟ الان چی شده؟ فوت شدن؟ یا چی؟
احتمالا شاخ در میارید، هیچ اتفاقی نیفتاده. اسماعیل هنوز زنده و سالمه. و توی ایران زندگی میکنه. بارها هم مشهد اومده.
ولی من ۱۲ ۱۳ ساله که ندیدمش.
هیچ دلیل خاصی هم نداره. جز این که رابطه داشتن رو بلد نیستیم. این که اون قدر به هم سر نمیزنیم و اون قدر از هم خبر نمیگیریم و اون قدر به هم نمیگیم دوستت دارم، که به هر زحمتی شده همدیگه رو فراموش کنیم و فقط وقتی به یاد هم بیفتیم که خبر مرگ همدیگه رو میشنویم.
تا به حال خیلی از این موضوع به انحاء مختلف رنجیدهام ولی انگار هنوز اونقدر بزرگ نشدهام که این عادت ۵۰ سالهی مزخرف رو زیر پام بذارم.