آقای مسعود بهبهانی نیا، از شما متشکرم.

سریال کیمیا را دنبال نمی کنم، ولی گهگاه می بینمش. راستش را بخواهید تا به حال خیلی درباره اش بد گفته ام، خیلی به اشکالاتش خندیده ام و خیلی انتقادها درباره اش کرده ام.

ولی دیشب صحنه ای داشت که حالم را خوب کرد. آن جایی که فرخ و مهری روی پشت بامِ خانه ها در حال فرار از دست عراقی ها بودند و شرایط سختی داشتند و بی چاره شده بودند. روی یکی از پشت بام ها با خستگی نشسته بودند که فرخ تعدادی مرغ و خروس و کبوتر را دید که در قفسی روی پشت بام نگهداری می شدند. خیلی ساده در قفس را باز کرد و پرنده ها را به بیرون هدایت کرد و برایشان روی زمین دانه پاشید، شاید به این امید که در کارِ خودش هم گشایشی حاصل شود.

چقدر این صحنه را دوست داشتم! چقدر ساده و چقدر درست! از آن کلیدهایی که می تواند به سادگی بسیاری از درهای بسته ی زندگیمان را باز کند و ما معمولا ازش غافلیم.

آقای مسعود بهبهانی نیا، نویسنده ی سریال کیمیا، از شما به خاطر نوشتنِ این بخش از سریال متشکرم.


موضوعاتِ مرتبط:
من هنوزم نمیدونم جریان کیمیا چی بود!!

یعنی چی؟

یعنی ندیدید سریالو؟

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">